حدود 5 ماه دیگه میشه 28 سال (سنم و میگم) . تا الان دستی به قلم نداشتم ،به قلم که هیچ به خرد هم.حرفای زیادی داشتم (البته فقط حرف!) به
خودم ،به مردم جهان ،به هر آنکه سرمای جهان ( جهان در حال گرم شدن!) سر او را گرم ساخته ؛ذهنش تنها و جانش را سنگین ؛به کسانی که
رویای دیدن آسمان خراشها ذهنشان را خراش ،دیدن سواحل باز! جانشان را بسته و وابسته ؛ به آنها که می بینند طراوت را در عریانی ، تشخّص را در اطوار ،
شجاعت را در دهن دریدگی ، تمدن را در مصرف زدگی و ... .
به گمانم بشود زیبا زیست ، بدون عریانی ؛ بشود آزاد نوشت ، بدون دهن دریدگی ؛ بشود خندید
بدون گریاندن ؛ بشود ساخت ، بدون سوزاندن .
به امید روزی که معنا شود تمام کلمات زیبا ؛ معنا شود عشق، معنا شود زیبایی...